مریم آقایی کیست؟ ویکی پدیا
زندگی نامه دکتر مریم آقایی میبدی روانشناس و فعال در حوزهی روان درمانی
مریم آقایی در ۲۸مین روز دیماه سال ۱۳۶۸ در یک خانواده کاملاً مذهبی و سنتی ۶ نفره، با ۴ فرزند به عنوان سومین فرزند خانوده در شهر زیبای یزد دیده به جهان گشود.
او در اینباره توضیح می دهد: «فرزند سوم خانواده بودن خیلی خواستنی و زیبا برایم بود و همه چیز بر وفق مرادم پیش می رفت تا اینکه در یک سال و پنج ماهگی ام فرزند چهارم، یعنی برادرم به دنیا آمد و حسادت من از آنموقع شروع شد. چون جایگاهی که بودم را بعد از متولد برادرم از دست دادم!
اینگونه بگویم دیگر نه دختر اول و نه فرزند اول و حتی بچه آخری خانواه هم نبودم، یعنی احساس می کردم هیچ جایگاه خاصی ندارم و من باید همه سعی و تلاشم را می کردم تا جایگاهی که قبلاً داشتم را دوباره به دست آورم؛ به همین دلیل تصمیم گرفتم برای دیده شدنم کاری انجام بدهم… بایستی بدانید من به این نتیجه رسیده ام که تا خودت نخواهی کاری بکنی، چیزی را به همین سادگی و راحتی به تو نمی دهند!
خاطرات دوران کودکی مریم آقایی از زبان خودش
«داستان از جایی شروع شد که لکه روی صورتم، من را به سرطان پوست مشکوک کرد! دکتر روحانی و دکتر مرادی، دکتر من بودند و ایشان برای اینکه مطمئن شوند سرطان نیست، قرار شد از لکه روی پوستم نمونه برداری کنند و به آزمایشگاه بفرستند تا معلوم شود سرطان است یا نه؟
در آذر ماه سال ۱۳۷۲ برای نمونه برداری به آزمایشگاه رفتیم خیلی دردناک بود؛ هنوز هم صدای جیغی که می کشیدم در گوشم هست. از روی لکه صورتم نمونه برداری شد و تا جوابش بیاید، مادرم بیچاره خیلی زجر کشید اما خوشبختانه جواب آزمایش منفی شد! اما این تمام ماجرا نبود درسته از سرطان جان سالم به در بردم ولی نگرانی هایی که در درون داشتم، پایانی نداشتند.
حسی که به خودم داشتم این بود: خودم را یک مظلوم تمام می دانستم با اینکه سنم کم بود اما بایستی سختی های زیادی را تجربه می کردم و همیشه فکر می کردم مادرم به خاطر اینکه من را دوست ندارد، فرزند چهارم به دنیا آورد.
اتفاقی که در ۶ سالگی وقتی می خواستم به مدرسه بروم ،افتاد! مادرم به کل مریض شد، من در مدرسه تأیید نمی شدم،درس برایم سخت بود، خانه مان جو خوبی نداشت و همه به خاطر مریضی مادرم ناراحت بودند و مریضی مادرم به گونه ای بود که حتی نمی توانست فرزندانش را به آغوش بگیرد و ببوسد. من اصلاً دوست نداشتم به مدرسه بروم و اضطراب جدایی از خانواده داشتم، طوری که ناخن هایم را می جویدم.
تبدیل به دختر خیلی ضعیف، بی اعتماد به نفس، در خود فرو رفته و پر از ترس شده بودم و فکر می کردم مادرم به خاطر من مریض شده است. وقتی به آن روزها فکر می کنم، دلم می گیرد. یک دختر کوچولوی مظلوم، داستان قربانی بودن و غمگین بودن من تا سال ۱۳۹۰ ادامه داشت…»
مادر او، فردی سخت گیر بود و سعی داشت بچه های خودش را طبق اصول و مقرراتی بزرگ کند. مریم یک سال زودتر به مدرسه رفت و حضور در کلاس اول را جزو سخت ترین روزهای زندگی اش می داند، چون معلم بسیار سختگیری داشت. بچه ها سر و صدا می کردند و معلم او را از کلاس بیرون می انداخت. آنجا بود که به قول روان شناس ها، اولین جرقه های روانشناسی در مریم پیدا شد. مریم در حال تحصیل در اول و دوم دبستان بود که مادرش مبتلا به یک مریضی خیلی سختی شد و حدود ۷ تا ۸ سال درگیر این مریضی بود. آن زمان، واقعا روزهای خیلی سختی بود.
فضا و جو خانه فضای غمگین و گرفته ای بود و اصلاً جو خوب و آرامی نداشت، به همین دلیل مریم با چالش هایی مواجه شد. او کودکی کم سن و سال بود و دوست داشت در آغوش مادرش باشد و مادرش با دردهای عصبی دست و پنجه نرم می کرد و حتی نمی توانست با خانواده اش حرف بزند، آنها را ببوسد و گاهی اوقات به خاطر این دردهای عصبی، بچه های خودش را نمی شناخت.

مریم به هر سختی بود، دوران ابتدایی را پشت سر گذاشت و وارد دوران راهنمایی شد. او در این دوران، علاقه شدیدی به موسیقی داشت و می خواست به مدرسه موسیقی برود ولی با مخالفت های شدید مادرش روبرو شد. مادر او تمایل داشت که مریم در رشته انسانی تحصیل کرده و روانشناسی بخواند. خلاصه مریم در سن بلوغ هم خودش و هم مادرش را بسیار اذیت می کرد. مثلاً می گفت که من اصلا درس نمی خوانم! ولی درس می خواند و دختر خیلی باهوشی بود و با اینکه در رشته علوم انسانی تحصیل می کرد اما در درس ریاضی خیلی قوی بود و همیشه در آموزشگاه های آزاد کنکور، رتبه و نمره های خوبی می آورد.
سال اول کنکور، بخاطر استرس نتوانست رتبه خوبی بیاورد و در رشته حسابداری دماوند قبول شد. او کلی ذوق می کرد که می خواهد به دانشگاه برود ولی باز با مخالفت خانواده رو به رو شد. با اصرار در این رشته ثبت نام کرد ولی بعد از یک ماه به خاطر یکسری اتفاقات، دیگر نرفت و دوباره برای قبولی در کنکور روانشناسی پای درس و کتاب نشست و دانشگاه آزاد کرج قبول شد. کرج برای خانواده خانم مریم آقایی جایی مثل آمریکا بود، یک جای خیلی دور!
مادرش اصرار داشت که برای تحصیل در رشته دوم قبول شده اش برود که رشته حسابرسی تهران شمال بود. ولی مریم گفت که مگر او عروسک خیمه شب بازی است، خود مادرش ابتدا اصرار می کرد روان شناسی بخواند و حال نظرش تغییر کرده و اصرار دارد که حسابداری بخواند! خلاصه بعد از کلی کلنجار، یک روز مریم و مادرش سوار مترو شده و راهی کرج می شوند. مادرش تنها کاری که می کرد این بود که فقط تایم می گرفت، الان نیم ساعت شد، الان یک ساعت شد، آیا رسیدیم دانشگاه کرج!
وارد دانشگاه که شدند، مادرش گفت: اینجا خیلی دوره و نمیای! مادر مریم قدرت خیلی زیادی در خانواده ی آنها داشت به همین دلیل بدون اینکه ثبت نام کنند، برگشتند و این ایام مصادف با ماه رمضان بود و هنگامی که از کرج برگشتند، بابای مریم داشت نماز می خواند و وقتی جریان را پرسید، مریم گفت که دیگر درس نمی خواند و قید درس خواندن را زده است. وقتی پدرش دلیل را از او جویا شد، گفت که او دوست دارد روانشناسی بخواند و مادرش نمی گذارد و با رفتن او به دانشگاه کرج مخالفت می کند.

خیلی از بستگان پدری خانم مریم آقایی، پزشک هستند. روزی عمه مریم زنگ زده و جویای احوال آنها از پدرش می شود. پدر مریم هم جریان قبول شدن مریم در روان شناسی را تعریف می کند. عمه می گوید که بگذارند مریم روانشناسی بخواند، روانشناسی یعنی پزشک شدن و خلاصه با کلی مخالفت و سخت گیری های مادر، مریم وارد دانشگاه می شود. ترم اول و دوم بدون هیچ اتفاق خاصی، مریم معمولی درس می خواند ولی ترم سوم یک استاد بی نظیر به نام آقای دکتر طیبی که روانپزشک بودند، جزو اساتید مریم می شود.
این استاد آنقدر فوق العاده بودند که ترم های قبل، مریم با معدل ۱۴ یا ۱۵ قبول می شد، آن ترم شاگرد اول ورودی های خود می شود و پی به استعداد خودش می برد. او که از دوران راهنمایی در ذهن خود رویای روانشناس شدن را می پروراند، حالا استادی را می دید که روانپزشک خیلی قوی است و آینده مریم نیز می توانست اینگونه باشد. در این مقطع بود که مریم به طور جدی شروع به درس خواندن می کند، هر جا دکتر طیبی بود، مریم آقایی هم بود. آقای طیبی اولین کسی بود که به مریم گفت او باید دکتر شود.
یک روز دکتر طیبی از دست دانشجویانش عصبانی شد و گفت که هیچکدام از آنها به غیر از مریم آقایی در آینده فرد مهمی نخواهند شد. با این همه امید دادن ها، مریم در رشته ارشد روان شناسی دانشگاه کرج قبول می شود و ترم دوم و سوم ارشد دانشگاه بود که اتفاق تازه ای برای او می افتد. مریم، عاشق می شود! عاشق یک پسری که در یک رشته ی دیگری درس می خواند ولی این عشق، یک طرفه بود و از آن عشق هایی که سرانجام نداشت. مریمی که فکر می کرد، قرار است با این آقای دانشجو یک زندگی مشترک را تشکیل بدهد اما طرف مقابلش در اوج ناباوری به او می گوید: «خیلی خوش گذشت و خداحافظ!!»
مریم با این کار، ضربه ی وحشتناکی می بیند و ۲ سال تمام برای آرامش خودش به قرص افسردگی روی می آورد. مادر مریم در عین جدیت، رفیق او بود و وقتی از موضوع مطلع می شود، سعی می کند دخترش را دلداری دهد. خلاصه این مرحله از زندگی مریم آقایی هم به هر سختی بود، تمام می شود و این اتفاق باعث می شود او خودشناسی را شروع کند. مریم می فهمد که اگر این رابطه تمام شد، مشکل از خودش بوده است چون او یک آدم وابسته است و یکسری گره های روانی دارد. او این تیپ آدم ها را دوست دارد و دلش می خواهد که با آنها رابطه برقرار کند.

مریم در هر مقطعی، یک استادی داشت که واقعاً دوستش داشت و همان استاد باعث می شد که او درس بخواند و رشد کند. بعد از آقای دکتر طیبی، خانم دکتر هموطن که همسرشان نیز روانپزشک بودند؛ یکی از اساتید تأثیرگذار در زندگی مریم می باشند. مریم سبد سبد گل می گرفت و به مطب این زوج می رفت، می نشست و فقط نگاه میکرد و از آن همه مراجعه کننده و دیدن مطب آنها کلی ذوق و شوق می کرد. خانم دکتر هموطن کمک کرد تا مریم آن بحران عشقی را رد کند و دوباره شروع به تلاش و درس خواندن نماید.
در مقطع ارشد، او دختری هیجانی بود که دلش رابطه می خواست، عشق می خواست و به دلیل عدم آشنایی با یکسری چیزها، تو تله می افتاد و رابطه ها خیلی به سرانجام خوبی نمی رسید. ترم ۲ ارشد بود که مریم آقایی با خانم دکتر بیتا حسینی آشنا می شود و این استاد، بخش مهم زندگی او می شود. یک روز مریم با حال بد پیش خانم دکتر حسینی می رود و بعد از کلی گریه به او می گوید حالش خوب نیست. خانم دکتر مشکل را جویا می شود. و مریم می گوید که انگار یک چیزی سر جای خودش نیست. خانم دکتر می گوید که آیا حاضر است تغییر کند؟ مریم می گوید: تغییر چه شکلی است؟ یعنی خراب شوی و دوباره ساخته شوی؟ آیا خیلی درد دارد؟ خانم دکتر در جواب می گوید بله خیلی! باید یک دوره ۱ ساله برای مشاوره پیش او بیاید.
مریم خیلی از او خوشش می آمد و بعد از جلسه اول آشنایی با ایشان در سر کلاس درس، با منشی ایشان تماس گرفت و وقت مشاوره برای یک بعد از ظهر خواست. مریم چون سرکار می رفت، برای همین تقاضای وقت مشاوره برای بعد از ظهر کرد ولی منشی به او گفت که خانم دکتر وقتش برای ۱ سال آینده پر است و معمولاً بعد از ظهرها مطب نمی آید. ولی مریم اصرار کرد که اگر امکان دارد، بزرگواری کرده و حتماً برای او یک وقت از خانم دکتر بگیرد.
فردا شب، منشی خانم دکتر حسینی به مریم زنگ می زند و می گوید که فلان روز ساعت ۶ یا ۷ بعداز ظهر به مطب بیاید. مریم سر ساعت مقرر به مطب خانم دکتر حسینی می رود و بعد از پر کردن کلی فرم، خانم دکتر به او می گوید که گروه درمانی که می خواهد برود دوشنبه ها باشد یا جمعه ها؟ مریم با ناباوری می گوید که اصلاً منظورشان را متوجه نمی شود و شروع به گریه می کند. دکتر می پرسد که مگر برای ثبت نام در گروه نیامده و مریم در جواب می گوید که نه خیر… میگوید که فقط برای مشاوره آمده است! جریان از این قرار بود که صرفاً یک تشابه اسمی رخ داده و منشی اصلاً قصد دعوت کردن مریم را نداشته است.
خانم دکتر خیلی تعجب کرده و می گوید که حالا که مریم آمده باید ادامه دهد. خلاصه کلاس های خودشناسی را شروع می کند. دختری که مستعد افسردگی و پر از اضطراب، ناامیدی، ایکاش، اما و اگر و… بود، با کمک خانم دکتر و به هر سختی که بود، خرد می شود و دوباره آجرهای شخصیتش روی هم چیده می شود. آن زمان خانم مریم آقایی در یک بیمارستان دولتی ارتش با کلی پارتی بازی و سختی مشغول به کار شده بود، آن هم در بخش ترخیص بیمارستان!
وقتی وارد بخش ترخیص بیمارستان شد، مسئول ترخیص نگاهی به مریم می کند و می پرسد که آیا فوق لیسانس است؟ و او در جواب می گوید: بله و بعضی مواقع، مراجعاتی هم دارد. مسئول ترخیص می گوید که این صندلی برای یک فرد با مدرک تحصیلی دپیلم است و این انتخاب خودش است که اینجا نشسته است. مریم می گوید فضای سختی بود زیرا آدم ها هم فاز او نبودند و خیلی مستقیم و غیر مستقیم به او می فهماندند که او کار خاصی انجام نمی دهد.
مریم ۶ ماه آنجا مشغول کار می شود و با اینکه روزهای خیلی سختی را می گذراند اما یکی از بزرگترین اتفاق های زندگیش محسوب می شود. چون با آن آدم ها به نوعی تمرین می کرد و با اینکه می دانست یک کار موقت است و حقوقش ۳۵۰ هزار تومان و ساعات کارش ۷ صبح تا ۷ شب بود، آنجا را تحمل می کرد. روزی به مسئول ترخیص می گوید که اگر دوست دارد می تواند او را تحقیر کند و او می داند که جایش اینجا نیست ولی چون به پولش احتایج دارد، مجبور است این فضا را تحمل کند.
بعد از ۶ ماه واقعاً می بیند که جای او آنجا نیست. مریم آقایی در مطب خانم دکتر علاوه بر مشاوره خودشناسی، کار هم می کرد و با خود فکر می کند که اگر روزی یکی از مراجعه کننده هایش او را در بیمارستان ببینند، با خودش چه فکری می کند چون این دو مکان اصلاً باهم همخوانی ندارند! خلاصه روز پزشک بود که پیش رئیس بیمارستان می رود و می گوید کتابی برایشان آماده کرده که چاپش تمام شده است تا خود را بزرگ نشان دهد و به رئیس بفهماند که جای او در قسمت ترخیص بیماستان نیست! همانجا از رئیس بیمارستان درخواست می کند که تصمیم بگیرند که آیا جای او در قسمت ترخیص بیمارستان هس یا نه؟
آقای دکتر (رئیس بیمارستان) حدود ۴۵ دقیقه با او حرف می زند و بعد از بیرون آمدن مریم از اتاق ایشان، منشی رئیس با تعجب می گوید که آقای دکتر تا حالا ۵ دقیقه با کسی صحبت نکرده، چه اتفاقی افتاده که او ۴۵ دقیقه توانسته با دکتر حرف بزند! فردا همه چیز تغییر می کند و مریم وارد بخش روان شناسی بیمارستان می شود و حقوق او به ۱ میلیون و ۷۰۰ هزار تومان افزایش پیدا می کند ولی بازهم احساس می کند که او برای کارمندی ساخته نشده و برای همین بیمارستان را ترک می کند. آشنایی که باعث استخدام او شده بود، می گوید که او با هزار زحمت موفق شده مریم در بیمارستان استخدام شود و حالا نمی خواهد آنجا کار کند؟!
مریم پیش خانم دکتر حسینی می رود و می گوید که می خواهد روانشناس شود، به خاطر اینکه دلش نمی خواهد دخترهایی که شبیه او هستند، تجربه هایی مثل او نداشته باشند و می خواهد به آدم ها کمک کند. همانجا در مطب خانم دکتر مشغول کار می شود و برای ابراز وجود همه کاری انجام می دهد تا دیده شود. مریم به همراه چند نفر دیگر گروهی شده بودند و خانم دکتر به آنها آموزش روانشناس شدن را می داد.
همچنین خانم دکتر گروه درمانی داشت یعنی چند جلسه به صورت گروهی به دیگران مشاوره می داد. در این کلاس ها از مریم و دیگر دانشجوهای خود می خواست که بیایند در این گروه ها و ۵ تا ۱۰ دقیقه حرف بزنند. بقیه بچه ها عقب می رفتند و مریم از این کار استقبال می کرد چون از بچگی یاد گرفته بود که اگر می خواهد دیده شود، باید کاری بکند! اگر صدایت لرزید، خراب کردی، چرت و پرت گفتی و یا هر اتفاق دیگری افتاد، مهم نیست فقط در حاشیه نباش و ابراز وجود کن!
مریم آقایی در این جلسات شروع به صحبت می کند و با اینکه صدایش می لرزید و حتی بلد هم نبود حرف بزند و دوستانش او را مسخره می کردند و می گفتند مریم نرو ولی می رفت و به خودش می گفت نگران نباش بالاخره این لرزش صدا تمام می شود. مریم آقایی خیلی درس خواند و تلاش کرد و موقعی که خانم دکتر می خواستند پایان نامه ارشد او را امضا کنند، روی میز خود زدند و گفتند که اینجا جای توست، تو شایسته این هستی که درمانگری را شروع کنی!

حالا دیگر مریم برای سخنرانی می رفت و خیلی از جاها که خانم دکتر دعوت می شد، ایشان لطف می کرد و مریم را به جای خود می فرستاد. یک روز خانم دکتر در مقابل پارک ساعی به یک همایش بزرگ دعوت شده بودند و مریم و چند نفر دیگر که پیش خانم دکتر، آموزش می دیدند هم در آن همایش حضور داشتند. خانم دکتر در آن همایش به جز مریم از تمام نفراتی که پیش او آموزش می دیدند دعوت می کند که به روی سن بروند اما مریم را دعوت نمی کند چون می دانست مریم خود جوش است و خودش بالا خواهد رفت. مریم شروع به صحبت کردن می کند و خانم دکتر به جمع حاضر می گوید که برای او دست بزنند چون شاگردی که خوب حرف بزند و از استادش بهتر باشد، واقعا باعث افتخار است.
همه اینها نوعی تشویق برای مریم بود. بعد از اتمام سخنرانی، فردی پیش مریم می آید و تقاضای مشاوره می کند و کارت مریم را از او می خواهد. در همین حین یکی از شاگردان دیگر خانم دکتر رو به مریم می کند و می گوید که او نباید می رفت و حرف می زد، چون اصلاً خوب حرف نزد! خانم دکتر هم آن لحظه منتظر دیدن واکنش مریم بود و واقعاً فضای سختی بود. مریم یاد گرفته بود که به درون خودش رجوع کند و کنار شکایت های آدم ها و انتقاد های آدم ها از خودش بپرسد که نظر تو چیست؟ و همین کار را می کند و متوجه می شود که خیلی خوب حرف زده بنابراین رو به دوستش کرده و می گوید: «فاطمه جان مرسی از نظرت قول میدم دفعه بعد خیلی بهتر از این باشم اما این دفعه از خودم راضی بودم!» و بعد از این حرف، کارت خودش را به آن فردی می دهد که از او درخواست مشاوره کرده بود.
مریم کلاس های خیلی زیادی برگزار می کند و به واسطه برقراری روابط خوب، افراد و اساتید زیادی پیگیر او بودند و به او کمک می کردند. خلاصه مریم آقایی روز به روز رشد و پیشرفت می کند و در مقطع دکتری قبول شده و در این برهه با دکتر میرزا حسینی آشنا می شود و شروع به یاد گرفتن روانکاوی پیش او می کند. دکتر میرزا حسینی ریشه های خراب مریم را پیدا کرده و به میزان جلساتی که مریم پیش او می رفته، آگاهی هایش بیشتر و حس و حالم بهتر می شود.
روزی یکی از مراجعین به مریم پیشنهاد می کند که یک پیج اینستاگرامی باز کند، و مریم همین کار را می کند. بعضی موقع ها همین آدم به مطب مریم می رفته و از او فیلم می گرفته است تا در پیج منتشر کند. مریم سال ۹۸ با آقای احمد کلاته، اینستاگرامر نامبر وان ایران آشنا شده و با کمک او موفق می شود پیج اینستاگرامی خودش را روز به روز گسترش داده و مخاطبانش را افزایش دهد و خلاصه این زنجیره عشق بزرگ تر و بزرگتر می شود و می رسد به این مرحله ای که هم اکنون است.
چند مورد از ویژگی های مریم آقایی
- لبخند و خوشرویی (خاص ترین ویژگی او)
- مهربانی
- بی توقعی
- پشتکار
- امیدواری
- وصل بودن (مریم آقایی ادعا نمی کند که همه اوقات مشغول نماز خواندن است ولی قبول دارد که خدا بنده های خودش را خیلی زیاد دوست دارد و آرزویش خوشحالی بنده های خودش هست، خدا عاشق آنهاست.)
- زیاد خواستن (مریم کم را دوست ندارد چون معتقد است اگر کم بخواهد، به آن کم راضی می شود)
برخی از نقل قول ها، سخنان و اعتقادات خانم مریم آقایی
- اگر بخواهیم در زندگی حال خوبی داشته باشیم، این حال خوب فقط و فقط به دست خودمان بدست می آید.
- اگر می خواهیم یک خانه خوب، یک رابطه خوب، یک زندگی خوب و یک من خوب داشته باشیم، این من خوب را هیچ کس به ما نمی دهد، اصلاً هیچ چیزی دادنی نیست و خودت باید به دست بیاوری.
- کنار همه ی شلوغی های شهر و کشور و دنیا، باید بعد از ۲۴ ساعت تلاش وقت بگذاری و به عمق وجودتان بروید و به چشمهای تان نگاه کنید و بگویید سلام حالم چطور است؟
- ما این روزها خیلی تنها هستیم، هر کدام از ما در دل زندگی خودمان خیلی تنها هستیم، فکر کنم اگر این تنهایی ها را خودمان پوشش دهیم، اگر حواسمان به خودمان باشد، اگر باور کنیم که ما تکه های ارزشمندی از وجود پروردگار خود هستیم و به دنیا آمدیم تا عالی ترین مدل خودمان را خلق کنیم؛ مطمئنا و ۱۰۰ درصد سبک زندگی و دستاوردهای ما خیلی متفاوت می شود.
- آن شکست عاطفی خیلی دردناک بود و من کنار حال بد زندگیم به خدا رسیدم و اینکه یادم است یک شب از ماه رمضان با کلی حال بد از خواب بیدار شدم و گفتم خدایا قرارمان این نبود، من که خوب بودم و آیا حق من این نیست که یک رابطه خوب داشته باشم! من این آقا را دوست داشتم، چرا باید اینگونه شود؟ من در اوج حال بد خودم خدا را پیدا کردم یعنی احساس کردم که خدایی وجود دارد که از مادر هم مهربان تر و واقعا از رگ گردن به ما نزدیکتر است. همیشه می گویم خدا، خدای همه است، خدای همه ی این آسمان ها و زمین است و چیزی که باعث شد من رشد کنم این بود که به خدا وصل شدم.
- من در یک خانواده مذهبی بزرگ شدم، مذهبی خشک، یک روز بابام گفت ولش کن چرا میخواهی نماز بخوانی، گفتم بابا میدونی چیه یه خدایی هس و یه شیطونی هس و من احساس می کنم شیطون بخدا داره میخنده و میگه ببین بندت نماز نمی خونه و حرفتو گوش نمیده! در خانواده ای که بزرگ شدم، انگار خدا یک مهره ی مهم بود برای ما که تو همه حال بدی ها می توانی به معبدی بروی که در آن معبد حتما جوابت را میدهد و من از بچگی این احساس را می کردم.
- من یک شب در خواب، قشنگ احساس کردم که دارم می میرم، قشنگ مُردنم را احساس کردم و بعد خدا به من گفتش که تمام شد این زندگی! چی شدی؟ گفتم هیچ! خیلی بد است، یک فرصت دیگر به من بده! گفت حالا یک فرصت بدهیم چه می شود؟ گفتم قول میدهم دنیا را به یک جای بهتری تبدیل کنم.
- مادر من اصلاً باورش شبیه من نیست و می گوید قدرتمند باش و فاصله ات را نسبت به مردها رعایت کن ولی مدل من به مدل مادرم شبیه نبود و این باعث می شد اختلاف ها پیش بیاید اما من در دل تنهایی های خودم، دنبال چیزهایی بودم که من را شکوفا کند! مجبور بودم یکسری کارها را انجام بدهم.
- خواسته یا ناخواسته یک منی در عمق وجود همه ما هست و همه ما برای دلیلی به این دنیا آمدیم و انگار آن من، نور راه را برای ما نشان می دهد. شاید من به آن نور اعتماد کردم. خیلی سختی ها در روابط عاطفی بود و من امروز دارم در کارم در مورد رابطه حرف می زنم و به هر مراجعه کننده ای که پیش من می آید می گویم که من هم این دوره را گذرانده ام تا منِ واقعی ام را پیدا کردم. شما هم باید این کار را انجام دهید!
- من هم اکنون از تمام آدم هایی که در زندگیم بودند و به من آسیب زدند، واقعاً ممنونم. به خاطر اینکه اگر آنها نبودند، من الان به اینجا نمی رسیدم و این به من کمک کرد که زندگی من مال من باشد.
- یک شب خواب دیدم که مردم دارند گریه می کنند و همیشه حرف معلم دینی ام در ذهنم بود که وقتی بمیرید، خودتان نمی دانید که مرده اید، خود شما هم در مراسم شرکت می کنید و من دیدم که روی قبرم یک پارچه سیاه کشیده اند و روی سنگ قبرم نوشته اند: مریم آقایی، سال تولد، سال فوت و… انگار همه سنگ های دنیا روی سر من خراب شد.
من آنجا متوجه یک چیز شدم که روی سنگ قبر من فقط اسم من هست و اصلاً اسم آدم ها نیست، اصلاً ننوشته اند که چه کاره ام، ننوشته اند ماشینم چیست و خانه ام کجاست و فقط یک اسم شناسنامه ای بود که از همان روز اول روی من گذاشته بودند. من به این نکته از زندگی رسیدم که اگر بخواهم بخندم، مسئولش خودم هستم و اگر بخواهم گریه هم کنم، باز هم مسئولش خودم هستم. من به این نکته رسیدم که خودم می توانم موفق شوم، خودم می توانم رشد کنم، خودم می توانم خوشبخت شوم و دیگر وقت خودم را تلف نکردم که چرا شوهر من فلان کار را نمی کند، چرا مادر شوهر من، مادر من، پدر من و… این کارها را نمی کنند. چون به این نتیجه رسیده بودم که زندگی یک بازی انفرادی هست. می توانی گل برنده بودن خودت را بزنی و انتخاب فقط با خود توست. - من خیلی جاها از زندگی ام کم می آورم، خیلی جاها گریه میکنم و حال بدی دارم و در این وقت ها شروع می کنم به خودم و تمام دنیا بد و بیراه گفتن که حق من این نیست. در این مواقع کاری که می کنم این است که خودم را بغل کرده و با خودم همدلی می کنم. وقتی حالم بد می شود، دست خودم را می گیرم و می گویم من هستم و دوسِت دارم و کنارت هستم نترس.
- یکی از چیزهایی که خیلی به من کمک می کند، مراقبه است. من هر روز چندبار مراقبه می کنم تا ببینم کی هستم، چی هستم، چه کار می کنم و قرار هست کجا بروم، خیلی وقت ها آینده و آرزوهای خودم را می بینم و یک حس خوبی به من دست می دهد.
- روزی که برای اولین بار برای مشاوره پیش یکی از اساتیدم رفتم، به منشی گفتم لطفاً به دکتر بگویید که خیلی هوای مرا داشته باشد چون این اولین و آخرین پولی است که من دارم. در آن جلسه مشاوره فهمیدم که انگار با اتفاق هایی که در زندگی من اتفاق می افتد، خیلی زود اعتماد به نفس خودم را از دست می دهم و خیلی زود احساس حقارت می کنم و این احساس حقارت است که آن آقا به من گفت که مرا نمی خواهد چون هیچکس یک آدم بی اعتمادبنفس را دوست ندارد.
- جمله ای که تقریباً همه اساتیدم به من می گفتند، این بود که من خیلی شبیه جوانی های آنها هستم.
راه های ارتباطی با خانم دکتر مریم آقایی روانشناس بالینی و مشاور پیش از ازدواج
عضو سازمان نظام روانشناسی و مشاوره: ۲۱۵۹۹
خیلی چرند بود. کسی که حتی معلوم نیست از کدوم دانشگاه فارغ التحصیل شده !!
مهم نیست توی کدوم دانشگاه فارق التحصیل شده مدرک فقط حکم یک گواهی نامه رانندگی رو داره اینکه آدم چجوری رانندگی کنه به خودش بستگی داره😕
آره خب اگه دکترا داره از کدوم دانشگاه فارغ التحصیل شده. چرا نگفتین مدرک مهم نیس ولی حالا ک دکترا دارید از کدوم دانشگاه و مطب کجاس؟
مهم اینه که شماره نظام دادن بهش پس مدرک از جای درستی داره
نکنه تو همون آقای معروفی؟🤣
درود خانم دکتر آقایی!
صادقاته نوشتید و خودتان را نوشتید!
و اینگونه خودنویسی های شفاف برای من ایرانی تازگی دارد!
این روزاا “رو راستی “هم هزینه و تاوان دارد!
برایتان آرزوی آرامش دارم!
درود بر خانم دکتر آقایی که با توکل به خدا و تلاش و پشتکار مضاعف خودشان توانستنه اند مشکلات و موانع را پشت سر بگذارند و فردی مهم و تاثیر گذار در جامعه خودشان و حتی برای جهان بشوند.واقعا برای جوانها ایشان یک الگوی خوب هستند.
به جرات میتونم بگم که بهترین روانشناسی بودن که تا الان دیدم و ازشون خیلی چیزا رو یاد گرفتم.امید وارم در تمام مراحل زندگیتون موفق و سربلند باشید…❤
خدا قوت خانم دکتر اقایی عزیز خیلی دوستون دارم. با روحیه خوب و انرژی سرشارتون به ما انرژی میدید. همیشه توانمند و مانا باشید.
جالب بود …روانشناس که خداشناس هم باشه خیلی میتونه به ادما کمک کنه
درمورد سن دکتر قره داغی داشتم سرچ میکردم بیورافی مریم جان رو اورد
ولی اخر پیدا نکردم
۱۳۶۳
خواستگار من بود
برای مراجعه حضوری شماره تلفن میخوام
سلام دوست عزیز
راه های ارتباطی با ایشان در انتهای مطلب درج شده است. سایت دکتر مریم آقایی نیز به آدرس drmaryamaghaei.com می باشد.
موفق باشید
من خیلی از خانم دکتر و حرفهاشون استفاده میکنم و لذت میبرم نظراتشون خیلی خوبه
چقدر صادقانه در مورد خودتون صحبت کردید .امشب مراقبه کودک درون تون رو گوش دادم و انجامش دادم ولی گریه کردم شما فوقالعاده آید خانم دکتر عزیز
ما فقط فهمیدم هر استادی از مریم اقاییی خوشش میومده/دکترا از کجا گرفته؟
پزشک با دکترا فرق داره
اینجا هم تا ارشد نوشته
اومدم رزمه کاریتون و مقالاتتون و کارگاه هایی که رفتید و درس هایی که دادید و ببینم که با زندگی شخصی تون مواجه شدم
آقا این واااقعا دکتره؟ از کدوم دانشگاه فارغالتحصیل شده؟بهشتی دانشگاه تهران و . . . ؟ مجوز داره؟ یا فقطططط عضوه؟از مدارک علمیش چطور میتونیم اطلاعات کسب کنیم؟
لذت بردم از صحبت هایتان، امیدوارم موفق باشید
ایشان پزشک نیست، دکترای روانشناسی هست.اینها فرق دارند، اصلاح کنید.
دکترای روانشناسی هم نیست!
فوق لیسانس روانشناسیه.
چیزی که اینجا نوشته تا فوق لیسانس بیشتر نگفته.
خب من اگه بخوام حضوری پیششون برم ادرسی ازشون پیدا نکردم
مریم آقایی فردی خود ساخته است و تاثیر عمیقی رو افراد می گذارد چون حرفهایش از دل بر می آید و در کنه وجود هر کس که طالب تغییر خودش و زندگیش باشه می نشیند انشاالله شاهد افزایش تعداد پزشگانی اینگونه در وطن عزیزمون باشیم ،من به وجودشون افتخار می کنم و آرزوی توفیق بیش از پیش برایشان دارم
خیلی عالی بود
صدافت زیادی تو داستانشون بود
وافعااا جامعه ما به امثال این خانوم دکتر خیلی نیاز داره
من فقط دنبال این بودم چطور مخ اون دکتر ترکه قره داغی رو زده با لوندی به قول خودش زنانگی اش……..
ایشون به درستی کارشون را بلند هستند. به درجه ای از کمال رسیده اند که هم خود از زندگی لذت میبرند و هم مشاوره گیرندگان و هم follower ها.
خوشحالم که خانم دکتر را در صفحه ایسترگرام دنبال میکنم.